{جستارهایی از اروپای شرقی}
سلاونکا دراکولیچ روزنامهنگار کرواتیالاصل در کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم از دریچه یک مساله ساده یعنی شیوه رخت شستن زنان در اروپای شرقی و خانواده و کشورش به مسائل کلی نقب میزند. به اینکه کمونیسم در زندگی روزمره مردم اروپای شرقی چه معنایی داشت و چطور هر زنی در شرایط کمبود ارزاق و نیازهای عمومی گلیم خانوادهاش را از آب بیرون میکشید و اینکه چگونه عادتهای تاریخی به عمق جان نفوذ میکنند تا جایی که نویسندهی غربدیده هنوز در خانهاش تخت رختشوییاش را نگه میدارد چون به هیچ کس و هیچ دولتی امیدی نیست. بله کمونیسم رفته اما تاثیرش در زندگی مردم اروپای شرقی باقی است. حتی از رخت شستن مردم میتوان این را دید.
نقشه اروپا را که نگاه کنیم، انگار سمت چپش از سمت راستش پررنگتر و شفافتر است: فرانسه، آلمان، انگلستان، اسپانیا و… سمت چپ؛ و کرواسی، بلغارستان، آلبانی، بلاروس، لیتوانی، رومانی، صربستان، بوسنی و هرزگووین و… سمت دیگر؛ دو تکهی جدا از هم ولی در یک قاره با تاریخ و فراز و نشیبهای متفاوت. بعد از جنگ جهانی دوم و لطماتی که اروپا دید، بسیاری از کشورهای اروپای شرقی در چارچوب پیمان ورشو جزو اقمار شوروی قرار گرفتند. پس از فروپاشی شوروی این کشورها یکی یکی اعلام استقلال کردند و خودشان را از زیر یوغ کمونیسم بیرون آوردند.
اما همه چیز به همین سادگی نبود. کاری که کمونیسم با این کشورها در عرض حدود پنجاه سال و در تمام شئون زندگی مردم کرده بود، قرار نبود یکشبه و بهراحتی از بین برود و تغییر کند. آنچه ما در کتابهای تاریخی و سیاسی دربارهی اتفاقات این چندسال اخیر میخوانیم، روایتهای «رو» و آشکاری است که در این کشورها رخ داده؛ اما چه کسی از دل مردم عادی این کشورها، بهخصوص زنان خبر دارد؟
چه کسی میداند تمام این سالها واقعا مردم چه کشیدند و بعد از فروپاشی شوروی و رفتن کمونیسم، مردم چه روزهایی را طی کردند؟ چه کسی از عادتهای رفتاری و امور عادی زندگی مردم آنجا خبر دارد و میتواند بفهمد کمونیسم با آنها چه کرد و بعد از رفتنش، تقابل با دنیای غرب چه تناقضهایی را به چشم آنها آورد؟ بر این مردمِ «از اینجا مانده و از آنجا رانده» بعد از این سالها چه گذشت؟
اسلاونکا دراکولیچ تصمیم گرفت دربارهی همین موضوع بنویسد. او روزنامهنگاری اهل زاگرب کرواسی بود که سال 1990به دعوت روزنامهای و برای تهیه گزارشی به کشورهای مجارستان، لهستان، چکسلواکی، بلغارستان و آلمان شرقی رفت. به قول خودش پیش از آن هم به این کشورها سفر کرده بود، اما دقیقاً در آن سفر بود که فهمید در این 45 سال چه بر آنها گذشته است.
او یک زن بود و میخواست کتابی دربارهی وضعیت زنان در این کشورها بنویسد؛ اما خودش هم به این نتیجه رسید که برای درک وضعیت آنان باید سیستمی را که در پشت این وضعیت عمل میکرده، دید و شناخت. کمونیسم رفته بود و حالا اسلاونکا میدید که فقط چهره سیاستمدارها در تلویزیون تغییر کرده است. پرچمها و سرودهای ملی و بقیهی چیزها همان بود که بود؛ حتی گردی که روی میوهها در میوهفروشی نشسته بود هنوز همان بود.
او بعد از رفتن کمونیسم امیدوار شده بود ولی میدانست که حدود ۵۰ سال همهی آنها را از تغییر ترسانده بودند. به همین دلیل هنوز هم مردم در برابر کوچکترین تغییر ترس به دلشان راه میدهند. حالا که دیوارها برداشته شده بود، میتوانستند واضحتر دنیاهای دیگر را ببینند. مقایسهکردن دنیای خودشان و دنیای «دیگری» برای آنها جالب و پرنکته بود و کمکشان میکرد خودشان را بهتر بشناسند.
اکنون تصاویر دنیای غرب (مثل هالیوود) انقلابهای آنها (اروپای شرقی) را با زرق و برق نشان میداد، ولی اسلاونکا خوب میدانست که این تمام آن چیزی نیست که در طول آن انقلابها بر مردم گذشته است. او میخواست دربارهی «جنبههای پیش پاافتاده» و «مسائل جزئی روزمره» بنویسد؛ یعنی همان مسائلی که دیده نمیشوند. مثل غذاخوردن آنها، حرفزدنشان یا حتی اینکه پودر رختشویی گیرشان میآید یا نه؟
سیاست روی دوش مردان بود و مسئولیت امور عادی زندگی به دوش زنان. بنابراین اسلاونکا باید سراغ این مسائل را از صاحبان اصلی آنها میگرفت: زنان. زنان کماکان به سیاست بیاعتماد بودند. اگر مردان دنبال این حزب و آن حزب میرفتند، چه کسانی شکم بچههایشان را سیر میکرد؟ از طرفی، چه کسی بهتر و بیشتر از زنان میتوانست سیاستِ سیاستمداران و شعارهایشان را در عمل ببیند؟
شعارها بیشتر از هرچیز خودش را در قفسهی سوپرمارکتها نشان میداد. از همه مهمتر اینکه در مقالات و گزارشهای مجلات و جراید غرب از «پایان کمونیسم» میگفتند، اما واقعاً رفتن فیزیکی کمونیسم به معنی رفتن معنوی آن هم بود؟
این مقدمهای بود دربارهی اینکه اسلاونکا که بود و چه شد که شروع به نوشتن کرد و هدفش چه بود. اما هنوز توضیحاتی باقی مانده است. اسلاونکا برای شرح تجارب و دیدههایش از قالب «جستار» استفاده کرد و این بهترین و مناسبتترین قالبی بود که میتوانست برای مقصودش انتخاب کند.
قالب سهلِ ممتنع جستار (essay) این امکان را برای نویسندهاش فراهم میکند تا سرراست و مستقیم سر اصل مطلب برود. بهوضوح دیدههایش را روایت کند یا خاطراتش را تعریف کند و بعد بتواند با ذهن روشنِ خودش به واکاوی و کنکاش آن مسئلهای که ذهنش را درگیر کرده بود بپردازد. جستارها عموماً کوتاه هستند و زود خوانده شده و زود هم تأثیر میگذارند.
جستار دقیقاً به همین دلیل قالب سهل ممتنعی است که هرکسی ممکن است خیال کند میتواند آن را بنویسد. چون ذکر خاطره کار سختی نیست و تحلیلکردن هم از آن آسانتر است. عین همان تحلیلهای شوهرخالهها وسط مهمانی و اینجور تحلیلها هم نیاز به آوردن مرجع و منبع و فکتی ندارند و کسی نمیتواند یقهی نویسنده را بگیرد که این حرف را از کجا آوردهای و اینگونه میشود مفصل حرف زد و حرف زد و بعد هم نگران نبود از اینکه ممکن است دردسر درست شود. چون کسی جستار را زیاد جدی نمیگیرد!
اما تجربهی نویسندگانی چون اسلاونکا دقیقاً نشان میدهد که جستار واقعی چقدر اتفاقاً به تحلیلها و نتیجهگیریهای علوم انسانی نزدیک است. جستار آنقدر میتواند شفاف باشد و به هدف بزند که حتی مورد استناد کتابهای دیگر قرار بگیرد. درواقع همه چیز به نگاه و جهانبینی نویسنده برمیگردد. هرچقدر نویسنده ذهن باز و تحلیلگری داشته باشد و عقبهاش را با مطالعات فراوان پر کرده باشد و به زندگی روزمره هم بهشدت و بادقت نگریسته باشد و آن را با گوشت و پوست و استخوانش درک کرده باشد، جستارش هم واقعیتر و ملموستر و تأثیرگذارتر است.
برای بررسی کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» اسلاونکا، جستار «و اما رختشویی» را به عنوان نمونه انتخاب کرده و سپس اجزای آن را تحلیل و واکاوی میکنم.
جستار با شرح و توصیف دستان مادربزرگ اسلاونکا از زبان خود اسلاونکا آغاز میشود. «دستهایش همیشه ورم داشت. ترکترک بود و گوشهکنار پوستش رفته بود از بس که دائم دستش یا توی آب سرد بود یا توی آب داغ، دائم یا ظرف میشست یا رخت یا شیشهها را پاک میکرد یا… .
شده بود خدمتکار ما و ماشین رختشوییمان.» سپس اسلاونکا شرح میدهد که مادربزرگش چطور هر هفته مراسم «شستن ملحفهها» را مانند یک مناسک اجرا میکرد. شستن آنها بسیار زمانبر بود؛ چون باید رختها را با آب داغ میجوشاند. بعد از آبکشی و سفیدکردن آنها را آهار میزد.
خود آهارزدن هم دردسر داشت. آخر سر هم با اتوی زغالی صافشان میکرد و شاهد تمام این صحنهها هم اسلاونکای هفتساله بود که فکر میکرد تمام کارهای دنیا در همین رختشستن خلاصه میشود و البته اشتباه هم نمیکرد! تا اینکه مادربزرگ روماتیسم میگیرد و این احتمالاً مصادف میشود با آمدن کمونیسم. حالا مادر رختها را به رختشویخانه میداد ولی مادربزرگ از کار «آنها» راضی نبود.
یادآوری این صحنهها اسلاونکا را میبرد به دو سه سال قبل، زمانی که گزارشی در مجله تایم دربارهی زنان شوروی میخواند با این مضمون که هنوز لباسها را با دستشان میشویند و بیرون پهن میکنند تا خشک شود. فکرها و سوالها به ذهن اسلاونکا هجوم میآورد: مگر زنان آمریکایی پنجاه سال پیش رختشان را خودشان نمیشستند؟ چرا نگاه نویسنده مطلب اینقدر از بالا به پایین است؟ انگار رسمی متعلق به زنان قبایل دوری را با تعجب تعریف میکند!
تا اینجای مطلب متوجه شدیم اغلب جستارهای اسلاونکا با شرحی از تجربه زیستهی او آغاز میشود و پس از اینکه او به کنه ماجرا میرود، سوالات زیادی برایش مطرح میشود. او لایههای ظاهری ماجراها را کنار میزند و سعی میکند باطن آنها را هم کشف کند. در مرحلهی بعد که تحلیل ماجراست، اسلاونکا سعی میکند از ابزار «مقایسه» استفاده کند. او آن چیزی را که در بچگی و جوانی دیده کنار دیدههایش در دنیای جدید میگذارد و تلاش میکند یافتههایش را هم با خوانندگان درمیان بگذارد تا آنها هم متوجه این تشابهات و تفاوتها و تمایزات بشوند.
در همین مثال جستار پودر رختشویی، اسلاونکا میخواهد دقیقتر و کلیتر به مسئله نگاه کند و قضیه برای او فراتر از پودر رختشویی میشود؛ هرچند که در ظاهر یک پودر رختشویی هم میتواند ماهیت همه چیز را عیان کند و نشان دهد. او میدانست نوشتن از اینکه «زنان شوروی نمیدانند پوشک یکبار مصرف چیست و دستانشان از بس رخت میشویند قرمز و کبود است» عین حقیقت است اما یک جای کار میلنگید.
در کشورهای کمونیستی زنان موظف بودند مسائل مربوط به خودشان را فارغ از هر طبقهای اما زیر لوای کارهای زنانه انجام دهند. به قول اسلاونکا حکومت از زنان متنفر نبود و حتما دوست داشت مشکلات آنها را حل کند اما آنقدر مسائل مهمتر وجود داشت که حتماً صد سال بعد نوبت به مسئله زنان میرسید. فقط زنها باید صبور و به فکر چشمانداز مملکتشان میبودند. پس حتماً روزی میرسید که نهتنها ماشین رختشویی بخرند، بلکه خشککن و سشوار و جاروبرقی و یک عالمه چیز دیگر هم بخرند.
اسلاونکا به این نتیجه رسید که گزارشگر تایمز به این موضوع پرداخته چون برای آنها مسئلهای «عادی» نبوده و آنها از این مسئله تعجب میکردند. و عجیبتر اینکه نمیدانسته به جز کشورهای کمونیستی کشورهای دیگری هم بودند که هنوز ماشین رختشویی نداشتند و تمام این حرفها و تقابلها میتوانست بهراحتی سیاستهای کاپیتالیستی را نشان دهد؛ بدون اینکه از نظریات و ایدئولوژیها حرف زده شود.
سپس اسلاونکا در این یادآوریها به اولین روزی میرسد که پدرش یک ماشین لباسشویی ساده میخرد و آن را در خانه سرهم میکند. ماشینی که فقط میشست و برای خشککردن باید خودشان لباسها را میچلاندند. این ماشین حدود 20 سال کار کرد، یعنی تا وقتی که کار میکرد و کامل خراب نشده بود از آن کار کشیدند و حتی اگر تکان میخورد یا جیرجیر میکرد هم از آن قطع امید نمیکردند.
جوری که وسیله برای صاحبش ارزش عاطفی هم ایجاد میکرد. در عوض ماشینهای عمومی ساختمانها (در دوران کمونیسم) چنگی به دل نمیزدند چون اموال عمومی بودند و مردم برای نگهداری آنها خودشان را مسئول نمیدانستند.
اسلاونکا میتوانست مظاهر ریز تغییر رفتار مردم را ببیند مثلاً اینکه با اندک تغییر وضع مالی مردم آنها سعی میکردند با خرید ماشین رختشویی به بقیه نشان دهند که سطح طبقهشان عوض شده است. حتی اگر واقعاً از آن استفاده نکنند.
پس برخی از مردم در دورهای توانستند ماشین رختشویی بخرند ولی همه چیز به خرید ماشین ختم نمیشد. ماشین رختشویی نیاز به پودر رختشویی دارد و وقتی پودر در دسترس مردم نباشد عملاً ماشین هم بیاستفاده میماند و کل این روند مضحک و مسخره مینماید.
مردم حکومت کمونیستشان را میدیدند و اعتقاد داشتند دارند پیشرفت میکنند در حالی که در فروشگاهها پودر رختشویی پیدا نمیشد و آنقدر فضای خانههای شخصی کوچک و کوچکتر میشد که مردم دیگر نمیتوانستند لباسهایشان را در بالکن پهن کنند چون دیگر بالکنی نداشتند. زنان در اینجور مواقع بهترین ایدهدهندگان و خلاقترین آدمها هستند. نتیجهی ایدهپردازی زنان این بود: کشیدن بند رخت از پنجره این خانه تا پنجره خانه روبهرویی. و حالا معمولترین تصویر، تصویر کوچههایی پر از بندرخت بود که لباس ها را عین پرچم کشورها به اهتزاز در میآوردند.
اسلاونکا در این رفت و برگشتها سه دورهی زمانی را به یاد میآورد: قبل از کمونیسم، کمونیسم و بعد از آن. هرکدام از خاطرهها مربوط به یکی از این دورانها هستند اما اسلاونکا بادرایت خاص خود سعی میکند جوری این ترتیب زمانی را بشکند که مشخص باشد عملاً تغییر این سیاستها و حکومتها در تغییر فرهنگ و وضعیت زندگی و به قول خودش، امور عادی تفاوتی ایجاد نکرده است. فقط ظاهر ماجراها تغییر میکند.
درنهایت نویسنده به دورانی میرسد که کمونیسم رفته، مادربزرگ فوت کرده و اسلاونکا حتی ماشین رختشوییهای آمریکایی را هم با تمام تفاوتشان دیده، اما باز هم اعتقاد دارد مادربزرگش کاملا حق داشته؛ لباسها اینگونه اصلاً خوب شسته نمیشوند حتی اگر داخل ماشین لباسشویی آمریکایی باشند.
بعد از گفتن تمام اینها، بدون هیچ رودهدرازی و اضافهگویی، نوبت به نتیجهگیری غافلگیرکننده اسلاونکا میرسد. او میگوید با وجود رفتن کمونیسم و پیشرفت تکنولوژی و…، تخت رختشوییاش را نگه میدارد چون در زاگرب سالی چندبار آب و برق قطع میشود. آدم باید همیشه تخت رختشویی و یک شمع برای روز مبادا داشته باشد چون هیچوقت به هیچکس و هیچ دولتی اعتمادی نیست و هیچکس نمیداند فردا چه در انتظارش است. از کجا باید دانست دمکراسی در کشور آنها به چه صورت درخواهد آمد؟!
تمام این روایت تکاندهنده ۱۵ صفحه بود. ۱۵ صفحه گفتن از پودر و ماشین رختشویی و گفتن از حکومتهایی که سیاستهایشان را در سادهترین امور هم میتوان دید. مصرفگرایی و قناعت بیحد؛ کاپیتالیسم و کمونیسم و هزار و یک ایده و نظریه دیگر، وقتی در زندگی عادی آدمها پا میگذارند، سبک زندگی آنها را تغییر میدهند و روی اعتقاداتشان اثر میگذارند.
تلاش اسلاونکا و امثال او این است که فارغ از اینکه در چه کشوری و با چه ایدئولوژیای زندگی میکنیم، سعی کنیم به زندگی و امور عادی زندگیمان فراتر از این نظریهها نگاه کنیم و به این فکر کنیم چقدر این نظریات بر لحظهلحظه زندگی هرکداممان اثر میگذارند. همیشه باید یک تخت رختشویی برای روز مبادا برای خودمان نگه داریم. چون هیچ کس نمیداند فردا چه اتفاقی میافتد.
کماکان نفس زندگی برایمان مهم باشد و به قول مادربزرگ اسلاونکا، جزئیات برایمان مهم باشد چون جزئیات همهچیز است. همین جزئیات ریز را به خاطر بسپاریم. چون همین جزئیات به یادمان میآورند که چه بر ما گذشته است. جستارهایمان را پرکنیم از جزئیات، خاطرات، تجربههای زیسته، تحلیلها و سوالهایمان تا هیچوقت در طول تاریخ گم نشوند و هیچ وقت کسی یادش نرود که زمانی قفسههای فروشگاهها از پودر رختشویی خالی بود.