{معرفی کتاب و گزیدههایی از آن: یک پزشک}
تاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم نوشتهٔ اسلاونکا دراکولیچ و ترجمهٔ رویا رضوانی است و نشر گمان آن را منتشر کرده است. این کتاب، مشاهدات نویسنده از زندگی دوستان و آشنایانش در دیگر کشورهای اروپای شرقی تحت حکومتهای کمونیستی است
کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم روایتهایی گیرا و خواندنی و حاصل تجربههای شخصی اسلاونکا دراکولیچ ( -۱۹۴۹ )، روزنامهنگار اهل کرواسی است. این کتاب، مشاهدات نویسنده از زندگی دوستان و آشنایانش در دیگر کشورهای اروپای شرقی تحت حکومتهای کمونیستی است.
جذابیت اصلی کتاب در این است که دراکولیچ ماهرانه، تحلیلهایی تأملبرانگیز و انتقادی را با جزئیات زندگی روزمره درهم میآمیزد: شگفتی دختربچهای که برای اولین بار یک عروسک خارجی میبیند؛ نحوهٔ شستن رختها در خانه؛ زندگی یک استاد دانشگاه در آپارتمانی تنگ و شلوغ بیهیچ حریم خصوصی؛ دیوارهای رنگ و رو رفته و… .
دراکولیچ کمونیسم را چیزی فراتر از یک ایدئولوژی یا شکل حکومت میبیند. از دید او کمونیسم یک وضعیت ذهنی است که به این راحتیها از ناخودآگاه جمعی کسانی که تحت این حکومت زندگی کردهاند زدوده نمیشود.
برای مردم دنیای کمونیسم شعار «امر شخصی، سیاسی است» به معنای واقعی کلمه صدق میکرد.
دراکولیچ که خود در یوگسلاوی بزرگ شده، مینویسد: «اینجا از همان اوایل جوانی میفهمید که سیاست مفهومی انتزاعی نیست، بلکه نیرویی است عظیم که بر زندگی روزمره مردم تاثیری تعیین کننده میگذارد… ما برای اینکه بتوانیم ادامه بدهیم، میبایست قلمروهایمان را تقسیم میکردیم و مرزی بین زندگی خصوصی و حوزه عمومی می کشیدیم. حکومت میخواست همه چیز عمومی باشد… اما هرچیز عمومی متعلق به دشمن بود».
این روایتهای گاه تراژیک و گاه طنزآمیز بهتر از تحلیلهای تئوریک، میتواند وضعیت سیاسی و ذهنیت افراد در حکومتهای استبدادی را برای ما به تصویر بکشد.
بخشهایی از کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم
هیچکس واقعا به آن سیستم اعتماد و اعتقادی نداشت، به سیستمی که چهل سالِ تمام، بلکه هم بیشتر، تواناییِ تأمین نیازهای اولیه شهروندانش را پیدا نکرد. وقتی رهبران داشتند درباره آیندهای درخشان حرف روی حرف میانباشتند، مردم مشغول ذخیره کردن آرد و شکر، شیشه دردار، پیاله، جورابشلواری، نانِ خشک، چوب پنبه، طناب، میخ، و کیسه پلاستیکی بودند. فقط اگر سیاستمداران این بخت را میداشتند که به گنجهها، سردابها، کمدها، و کشوهای ما سرکی بکشند ــ البته نه در پی یافتن کتابها و چیزهای ضد دولتیــ میدیدند که چه آیندهای در انتظار طرحهای بینظیری است که برای کمونیسم ریختهاند. اما نگاه نکردند.
ما طوری رفتار میکنیم که انگار مکان عمومی به کسی تعلق ندارد. یا حتی از آن هم بدتر، انگار به دشمن تعلق دارد و وظیفه مقدس ما ایجاب میکند که با این دشمن در سرزمینِ خودش بجنگیم، و شاید حتی او را در همانجا از تاب و توان بیندازیم. فضای عمومی درست از بیرونِ درِ آپارتمان شروع میشود. اما مشکل اینجاست که در ذهنِ ما عمومی به معنای دولت است و دولت به معنای دشمن. اگر نمیتوانی نظام را نابود کنی، باجه تلفن، دستگاه فروش بلیط، و پارکومتر را که میتوانی خرد و خاکشیر کنی، گلهای پارک را که میتوانی لگدمال کنی. در این جنگِ خاموش، این شهرهای ما هستند که بازندهاند.
ما آن خویشاوندانِ تنگدست و نیازمندیم، آن بدویهای عقبمانده، آن جاماندهها ــ کندذهنها، عقبنگهداشتهشدهها، ناقصالخلقهها، آسوپاسها، ولگردها، انگلها، حقهبازها، و هالوها. احساساتی و ازمدافتادهایم، مثل بچههاییم، بیخبریم، مشکلدار، ملودراماتیک، آبزیرِکاه، غیرقابل پیشبینی و بهحسابنیامدنی. از آنهاییم که نامهها را جواب نمیدهند، که موقعیتهای خیلی خوب را از دست میدهند، که تا خرخره مینوشند، که وراجی میکنند، که روی پله دمِ در خانههایشان مینشینند، که تاریخ تحویل کار یادشان میرود؛ بدقولیم، لافزن، ناپخته، وحشتناک و بینظم، از آنهایی که زود بهشان برمیخورَد، آنهایی که تا حد مرگ فحش بارِ هم میکنند، اما نمیتوانند رابطهشان را با هم قطع کنند. آنهایی که خوب بار نیامدهاند،
نیروهای ویژه پلیس دو خانه پایینتر، شب و روز در خیابان کشیک میدادند، تلویزیون و رادیو بیوقفه نشست اضطراریِ پارلمان را اعلام میکردند، نزدیک غروب خیابانها خالی میشد، و حرفِ مردم شده بود اینکه باید از مملکت رفت یا اینجا ماند، و چراغهای خانهها هر شب دیرتر و دیرتر خاموش میشد
حکومت میتوانست نسلهای قدیمیتر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند هر طور بخواهد بچرخاند. این نسلِ جدید بود که دشمنِ حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسمِ ایدئولوژی که به آن اعتقادی نداشتند، و گُلوب نمادِ آن بود، روزبهروز پایین و پایینتر برود
بهشدت دلم میخواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمینِ زیر پایم داشت میلرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال میکردم ابدی، استوار، و مستحکم است ناگهان داشت فرو میریخت.
بوروکراسیِ غولآسای دولت ــ سیستمی که فقط برای نگه داشتن کمونیستها در رأس قدرت ساخته شده و هر حرکت خودانگیختهای را (فرقی نمیکند که در حمایت از صلح باشد، یا محیط زیست، یا فقط در طلبِ شغل) تهدیدی برای حکومت تلقی میکندــ بهخوبی از پس خاتمه دادن به هر نوع اعتراضی برمیآید. معترضان را «اوباش» قلمداد میکند و به مجازاتی در خورِ همان اوباش میرساند.
در یوگسلاوی، سردبیر هر نشریه، که باید مورد تأیید مراجع متعددی از جمله کمیته مرکزی حزب کمونیست باشد، معمولاً مأمور سانسور آن نشریه نیز هست. چنین کسی به خاطر حفظ شغل خودش هم که شده باید مراقب باشد نشریهاش «گاف»ی ندهد، با اینحال نظارت این سردبیر کافی محسوب نمیشود. اسدیبی نیز بخش ویژهای دارد که کارش نظارت بر رسانههاست. رفیقـ بازرسهایی مثل میم مراقبند که نشریات، تلویزیون و رادیو همان «خط»ی را دنبال کنند که حزب مقرر کرده. ضمنا وظیفه دارند دبیرانِ نشریات و روزنامهنگاران را بهدقت تحت نظر داشته باشند، و هر وقت لازم میدانند آنها را، کمابیش مؤدبانه، تحت فشار بگذارند.
آدم ناچار است با قدرت ارتباط مستقیم داشته باشد؛ راه گریزی وجود ندارد. به همین دلیل سیاست هرگز انتزاعی نمیشود. به صورت نیرویی خشن، بیرحم و آشکار باقی میماند که تمام چند و چون زندگی ما را تعیین میکند: چه بخوریم، چطور زندگی کنیم و کجا کار کنیم. چنین حکومتی مثل یک مرض، طاعون، یک بیماری همهگیر، هیچکس را مستثنی نمیکند. تناقض در اینجاست که این دقیقا همان روشی است که دولت توتالیتر با آن دشمنانش را میپرورانَد: شهروندان سیاسیشده.
این نسلِ جدید بود که دشمنِ حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسمِ ایدئولوژی که به آن اعتقادی نداشتند، و گُلوب نمادِ آن بود، روزبهروز پایین و پایینتر برود. داستان شکست کمونیستها از این قرار بود: وقتی زمانِ اولین انتخاباتِ آزاد، در ماه مه ۱۹۹۰، رسید، این نسل جوان، یکپارچه بر علیه گُلوب رأی داد، بر علیه کمبودها، محرومیتها، استانداردهای دوگانه، و وعدههای دروغ. در سراسرِ اروپای شرقی در واقع ضدیت با کمونیستها بود که آنها را پای صندوقهای رأی کشاند، نه هواخواهی از دموکراتها،
قبل از اینکه سخنرانیام را شروع کنم یک نوار بهداشتی و یک تامپکس از کیفم درآوردم، آنها را بالا گرفتم تا حضار ببینند، و گفتم «من تازه از بلغارستان رسیدهام و باور کنید زنان در آنجا نوار بهداشتی و تامپکس ندارند ــ هرگز نداشتهاند. وضعیتِ زنانِ لهستان، یا چکسلواکی هم همینطور است و از این بدتر، وضع زنان اتحاد جماهیر شوروی یا رومانی است. من این را یکی از دلایل شکست کمونیسم میدانم، چون این سیستم در تمام عمر هفتادسالهاش نتوانسته نیازهای اولیه نیمی از جمعیت را تأمین کند.»
دنیایی که من میشناختم در حال ویران شدن بود. ما همه راهیِ ناشناختهها بودیم ــ راهیِ فضایی که میخواستیم، اما نمیشناختیم، شاید این فضای ناشناخته زیباتر از آن بود که بشود در آن زندگی کرد، مثل عروسک من که زیباتر از آن بود که بشود با آن بازی کرد. نمیدانم این احساس ناامنی، احساس آسیبپذیری، احساس کسی که انگار زمین زیر پایش خالی شده، این احساس ترس در برابر آنچه میخواهی اما نمیشناسی، آیا بهای رسیدن به آن آیندهای است که همچنان از ما میگریزد؟
دنیایی که من میشناختم در حال ویران شدن بود. ما همه راهیِ ناشناختهها بودیم ــ راهیِ فضایی که میخواستیم، اما نمیشناختیم، شاید این فضای ناشناخته زیباتر از آن بود که بشود در آن زندگی کرد، مثل عروسک من که زیباتر از آن بود که بشود با آن بازی کرد. نمیدانم این احساس ناامنی، احساس آسیبپذیری، احساس کسی که انگار زمین زیر پایش خالی شده، این احساس ترس در برابر آنچه میخواهی اما نمیشناسی، آیا بهای رسیدن به آن آیندهای است که همچنان از ما میگریزد؟
شاید هجده ماه پیش که بالاخره از تونل بیرون آمدیم، متوجه شده باشیم که این بیرون، همه چیز هم آنجور نیست که خوابش را میدیدیم. کمکم متوجه شدهایم این خودمان هستیم که باید سرزمین موعودمان را بسازیم. متوجه شدهایم که از این به بعد خودمان مسئولیت زندگیمان را بر عهده خواهیم داشت، و دیگر عذر موجهی نداریم که با آن وجدان معذبمان را آسوده کنیم. دموکراسی چیزی نیست که خودش بیهیچ زحمت و تلاشی از راه برسد. چیزی است که باید برای به دست آوردنش جنگید. و همین است که راه رسیدن به آن را اینقدر دشوار میکند.
دیگر روشن شده بود که سیستم «خودکفایی» که یوگسلاوی آنقدر به آن میبالید، فریبی بوده که جعل کردهاند تا ما را متقاعد کنند که خود ماییم که مقصریم ــ نه دولت یا حزب. این بینقصترین سیستم در میان حکومتهای تکحزبی بود، که برقرار شده بود تا احساس گناه، تقصیر، شکست، یا ترس را در ما درونی کند، تا به ما بیاموزد خودمان چگونه باید افکار و اعمالمان را سانسور کنیم، و درعینحال، کاری کند تا احساس کنیم بیش از همه در اروپای شرقی آزادی داریم.
شاید هجده ماه پیش که بالاخره از تونل بیرون آمدیم، متوجه شده باشیم که این بیرون، همه چیز هم آنجور نیست که خوابش را میدیدیم. کمکم متوجه شدهایم این خودمان هستیم که باید سرزمین موعودمان را بسازیم. متوجه شدهایم که از این به بعد خودمان مسئولیت زندگیمان را بر عهده خواهیم داشت، و دیگر عذر موجهی نداریم که با آن وجدان معذبمان را آسوده کنیم. دموکراسی چیزی نیست که خودش بیهیچ زحمت و تلاشی از راه برسد. چیزی است که باید برای به دست آوردنش جنگید. و همین است که راه رسیدن به آن را اینقدر دشوار میکند.
آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکون و بیحرکتی بود، این بیآیندگی، بیرؤیایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همانجور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم. به نظر میرسید گویی آن سیستمِ قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره میکند. به نظر میرسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شدهایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آن را ویران و سرنگون کنیم. با این عقیده بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتا از درون تغییر کند نیز محال است.
در این گوشه دنیا آدم را همینجور بار میآورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارَت میآورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانههای تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیدهای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده.
اگر بگوییم منشاءِ آن کیفیت نازل رنگی است که تحت رژیم سوسیالیستی تولید شده راست گفتهایم، اما فقط این نیست. اگر بگوییم منشاء آن استخراج ذغالسنگِ بیکیفیت است و آلودگی هوا، بنزین بد و اتوموبیلهای بد، یا بیپولی، باز هم راست گفتهایم اما داستان فقط به اینها ختم نمیشود. این دلایل (و احتمالاً کلی دلایل دیگر) برای توجیه این فرسودگی و فرتوتی کافی نیست. فکر میکنم منشاء آن نیروی ویرانگر و دلیل اصلی این وضع خود ما هستیم. آنچه شهرهای ما را کشته و نابود کرده دهههای متمادیِ بیتفاوتیِ خودمان است، اعتقاد راسخمان است به اینکه دیگری ــ دولت، حزب، «بالاییها»ــ اختیار شهر را دارند و مسئول حفظ و نگهداری آن هستند. نه ما. چطور ممکن است اختیارِ شهر دست ما باشد وقتی اختیارِ زندگی خودمان را نداریم؟
پیش خودمان خیال میکردیم هلوهای بعد از انقلاب فرق میکنند ــ بزرگتر، شیرینتر، رسیدهتر و خوشآب و رنگتر میشوند، اما یک روز که در بازار میوه، جلوی پیشخوانی در صف ایستاده بودم متوجه شدم که هلوها هنوز به همان سبزی، ریزی، و سفتی قدیمند، میشد گفت یکجورهایی پیشاـ انقلابی.
«این خوراک ماست، عادت داریم با هر وعده قدری سیاست بیندازیم بالا. با صبحانه، انتخابات، با نهار، یک بحث پارلمانی، و با شام اخبارِ شبانگاهی، که یا به آن میخندیم یا از شنیدن دروغهایی که ” حزب کمونیست” علیرغم همه اتفاقاتی که افتاده میخواهد به خوردمان بدهد حرص میخوریم.»
جلوی فروشگاه دیدم فعالیت عجیبی در جریان است. مردم همینطور میآمدند و اتوموبیلهایشان را پُر میکردند از کارتُنهای آرد، شکر، روغن، برنج، و ماکارونی. در این مملکت این فقط میتوانست نشانه بالا رفتن ناگهانی و فاحش قیمت ارزاق عمومی باشد ــ مثلاً ۳۰۰ درصدــ اگر این نبود میتوانست نشانه آن باشد که خطر بزرگتری در کمین است. طبقههای فروشگاه نیمهخالی بود، انگار مردم داشتند برای دوران سختی که در راه بود، هر چیزی را که میتوانستند ذخیره کنند میخریدند: دستمال توالت، شامپو، پودر رختشویی، رب گوجهفرنگی، کنسرو لوبیاسبز، پنیر. زنی که جلوتر از من توی صفِ صندوق بود بیست لیتر روغن خرید.
کمونیستها در رأس قدرت ساخته شده و هر حرکت خودانگیختهای را (فرقی نمیکند که در حمایت از صلح باشد، یا محیط زیست، یا فقط در طلبِ شغل) تهدیدی برای حکومت تلقی میکندــ بهخوبی از پس خاتمه دادن به هر نوع اعتراضی برمیآید. معترضان را «اوباش» قلمداد میکند و به مجازاتی در خورِ همان اوباش میرساند.
میدانم این به نظر احمقانه میآید، حتی وقتی یادم میافتد خجالت میکشم، اما وقتی کتاب ۱۹۸۴ اورول را خواندم، چیزی که بیش از همه مرا ترساند صفحه تلویزیونی بود که ضمنا مثل یک دوربین، یک جاسوس، هم عمل میکرد. این به قدری ترسناک بود، و این ترس طوری در من ریشه دواند که تا سالها تلویزیون نخریدم. به دیگران میگفتم بدون آن هم میتوانم سر کنم. واقعا هم میتوانستم، چون فقط یک کانال دولتی داشت، که کارش شستشوی مغزی بود و آدم را تا سر حد مرگ کسل میکرد. اما این دلیل واقعیِ نخریدن تلویزیون نبود، تنها یک بهانه بود.
نتیجه… حکومت میتوانست نسلهای قدیمیتر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند هر طور بخواهد بچرخاند. این نسلِ جدید بود که دشمنِ حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسمِ ایدئولوژی که به آن اعتقادی نداشتند، و گُلوب نمادِ آن بود، روزبهروز پایین و پایینتر برود. داستان شکست کمونیستها از این قرار بود: وقتی زمانِ اولین انتخاباتِ آزاد، در ماه مه ۱۹۹۰، رسید، این نسل جوان، یکپارچه بر علیه گُلوب رأی داد، بر علیه کمبودها، محرومیتها، استانداردهای دوگانه، و وعدههای دروغ. در سراسرِ اروپای شرقی در واقع ضدیت با کمونیستها بود که آنها را پای صندوقهای رأی کشاند، نه هواخواهی از دموکراتها، مسیحیها، لیبرالها، یا هر اسم دیگری که احزابِ برنده داشتند.
امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همانجور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم. به نظر میرسید گویی آن سیستمِ قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره میکند. به نظر میرسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شدهایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آن را ویران و سرنگون کنیم. با این عقیده بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتا از درون تغییر کند نیز محال است.
دولتهای جدید که خیال میکنند تاریخ و حافظه مردم زمینِ کوچک بازیِ آنهاست، باز دارند اسم خیابانها و میدانها را عوض میکنند، بناهای یادبود قدیمی را خراب میکنند و بهسرعت بناهای یادبود جدید به جای آنها میسازند. اما شهرها تاریخ خود را به یاد دارند و آن را نمایش میدهند، مردم هم همینطور